وقتی خونه ما بودی.
...بعد از هفت روز زخم ختنت خوب شد وخیال ما راحت شد. بیست روز از عمرت میگذشت که به خونه ى خودتون بردیمت وجات تو خونه ى ما خیلی خالی شد ومن وبابایی که حسابی بهت عادت کرده بودیم خیلی تنها شدیم. ولی هر روز به دیدنت میومدیم وگاهی اوقات هم مامان وشما میومدین پیش ما وهممون دورت جمع میشدیم وهر کسی یه نظری میداد در مورد شما وهر کدوممون به زور شما رو شبیه خودمون میدیدیم و سر اینکه شبیه کی شدی باهم بحث میکردیم، دایی ناصر میگفت بینیش شبیه منه! بابایی میگفت همه چیش به خودم رفته ...بابا کمتر حرف میزد وبیشتر محو تماشای شما میشد. وقتی دنیا اومدی عمه لیلات کربلا بود ودلش براى دیدن شما پر میکشید وتا از سفر برگشت به دیدنت اومد. ولی عم...
نویسنده :
مامانی فاطمه
12:53