محمدمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

بهترین هدیه زندگيمون

بدون عنوان

داری بزرگ میشی عزیزم،دیگه حسابی واسمون حرف میزنی،کلی سوالای جور واجور میپرسی،مامانی و بابایی اگه یه روز نبیننت حسابی دلشون تنگ میشه و به من اعتراض میکنن که چرا نیوومدین خونمون ،خیلی شیرین زبون شدی،وقتی میرم دانشگاه یا مدرسه خیلی خیلی دلم تنگ میشه واست. عزیزم،بهترین هدیه زندگیمون،دوست دارم ...
12 اسفند 1393

عشق من

عزیزدلم داشتم عکساتو میدیدم،دیدم این عکسات جا مونده،       اینجا طبسه عزیزم باغ مامانی مهری ،اونروز کلی خاک بازی کردی و حسابی خسته شدی،من و بابا هم کلی ازت عکس گرفتیم   اینا دوستای جدید شما و بچه های دوستای قدیمیه منن عزیزم،روژان و آندیا باورت نمیشه که مثله برق گذشت،داری بزرگ میشی عزیزدلم،خیلی خوشحالم که تورو دارم،تو بهترین هدیه ی زندگیمونی    صورتت خیلی معصومه وقتی خوابی،دیگه از اون همه شیطونی خبری نیست،من و بابا کلی دلمون واسه اذیتات و شیطونیات تنگ میشه تا میخوابی، دوست داریم مامان،ایشالا همیشه سالم و پر انرژی باشی عشق من ...
12 اسفند 1393

مامان و پسری

سلام پسره خوشکلم،منم مامان،تا الان مامانی خاطرات شیرینتو برات مینوشت تا همیشه برات بمونه،البته اینجا فقط خلاصشو مینوشت توی دفتره خاطراتت کامل همه چیزو نوشته برات عزیزم. چند وقت بود ک هم من هم مامانی درگیره عروسیه دایی ناصر بودیم   ب خاطره همین این همه وقت وبلاگتو نرسیدیم آپ کنیم مامان جون،ببخشید پسرم،ولی مامانی هر روز دفتر خاطراتتو آپ دیت میکنه امروز دوازده اسفنده،پنج روز از عروسیه دایی ناصر میگذره،نمیدونی چقدر کار داشتیم عزیزم،شماهم ک ی دوماده کوچولو شده بودی یه عالمه خاستگار پیدا کردی مامان الان سه سالو نه ماهه ای خوشکله من تو بهترین اتفاق زندگیه مایی،عاشقتم عزیزدلم اینم عکست،عزیزدلم،خیلی خوشتیپ شده بودی ،مثله ه...
12 اسفند 1393

...

امروز 23 بهمن،دوسال وهشت ماهه شدی.مامانت برای هفتمین بار شروع کرده تا شما رو از پوشک بگیره،ایندفعه همه ی حواسمون بهت هست و هر نیم ساعت میبریمت دستشویی،خیلی اذیت میکنی و همکاری نمیکنی، ولی بعد چند روز بهتر شدی و همه ی ما برات کادو گرفتیم،خییییلی خوشحالیم که دیگه پوشک نمیشی. راستی دوتا از سوره های قرآن رو بلدی بخونی،حمد وتوحید.عاشق شعری،وقتی یه شعر جدید برات میخونیم با دقت زیاد گوش میدی،زودیم یاد میگیریش. ...
14 آبان 1393

...

امروز اول دی ودایی سعید داره میره سربازی  به قول شما داره میره به جنگ دشمن.  شما هنوز پوشک میشی، مامان چند بار سعی کرد که از پوشک بگیردت ولی اصلا همکاری نکردی سوره ى حمد وتوحید رو یاد گرفتی، وقتی یه شعر جدید یا یه سوره قرآن برات میخونیم با دقت زیاد گوش میدی و دوست داری یاد بگیری   وای فکر کنم جیش کردم   ...
6 شهريور 1393

( دادی )

تازگی با خودت حرف میزنی و وقتی ازت میپرسیم با کی حرف میزنی می گی:با دادی  !!! واسه خودت یه شخصیت خیالی ساختی، بعضی وقتا باهاش بازی میکنی، بعضی وقتام باهاش حرف میزنی امروز 20 آبان، هنوز پوشک میشی. تا 10 میتونی بشمری.  پایتخت بیشتر کشورهارو هم بلدی.  چندتا کلمه ى انگلیسی هم بلدی.  این روزا مامانت کتاب زیاد برات میخره ، عاشق ورق زدن کتابی و عاشق قصه ، با بعضی از کتابا خیلی خوب ارتباط برقرار میکنی، یک کتاب از کتابخونه ى بابایی برداشتی و می گی این کتاب منه؛ اسمش هدیه ى آسمانی، خیلی دوسش داری. آخ که عاشقتم عسل منی، جون منی قربونت برم   اینجا یه کوچولو مریض شده بودی مامان جون ...
6 شهريور 1393