محمدمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

بهترین هدیه زندگيمون

وقتی خونه ما بودی.

1393/5/24 12:53
نویسنده : مامانی فاطمه
49 بازدید
اشتراک گذاری

...بعد از هفت روز زخم ختنت خوب شد وخیال ما راحت شد. 

بیست روز از عمرت میگذشت که به خونه ى خودتون بردیمت وجات تو خونه ى ما خیلی خالی شد ومن وبابایی که حسابی بهت عادت کرده بودیم خیلی تنها شدیم. 

ولی هر روز به دیدنت میومدیم وگاهی اوقات هم مامان وشما میومدین پیش ما وهممون دورت جمع میشدیم وهر کسی یه نظری میداد در مورد شما وهر کدوممون به زور شما رو شبیه خودمون میدیدیم و سر اینکه شبیه کی شدی باهم بحث میکردیم، دایی ناصر میگفت بینیش شبیه منه! بابایی میگفت همه چیش به خودم رفته ...بابا کمتر حرف میزد وبیشتر محو تماشای شما میشد.

وقتی دنیا اومدی عمه لیلات کربلا بود ودلش براى دیدن شما پر میکشید وتا از سفر برگشت به دیدنت اومد. 

ولی عموهات دسته جمعی همون شبی که از بیمارستان آوردیمت خونه ،به دیدنت اومدن و همشون میگفتن شبیه بابات شدی اون روزا هرروز یه شکل بودی. . .

بابایی حسین و مامانی مهری هم هر روز وقتی خونه ما بودی به دیدنت میومدن.

دایی سعید هم که وسط امتحاناش بود براى دیدنت بی قراری میکرد و هرروز زنگ میزد ومدام میپرسید که محمد شبیه کی شده. . .

یکی یه دونه ى من          مرسی که اومدی

اون روزا ماشین رو خیلی دوست داشتی وتا تو ماشين میذاشتیمت می خوابیدی.

وقتی حموم میبردیمت هم خیلی آروم بودی و دوست داشتنی. 

بیست روزه که بودی بردیمت به عروسی پسر دوست بابایی علی. این اولین تجربه ای بود که با هم چند ساعتی بیرون از خونه بودیم. 

پوست صورتت به خاطر اگزمای پوستی که داشتی هنوز قرمز ودون دون بود. . .

روزها وشبها میگذشت وشما در حال تغییر کردن وبزرگ شدن بودی. 

و بالاخره روز  بیست تیر اومد وشما یکی یه دونه ى من شدی یک ماهه.ماچ

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)