وقتی خونه ما بودی.
...بعد از هفت روز زخم ختنت خوب شد وخیال ما راحت شد. بیست روز از عمرت میگذشت که به خونه ى خودتون بردیمت وجات تو خونه ى ما خیلی خالی شد ومن وبابایی که حسابی بهت عادت کرده بودیم خیلی تنها شدیم. ولی هر روز به دیدنت میومدیم وگاهی اوقات هم مامان وشما میومدین پیش ما وهممون دورت جمع میشدیم وهر کسی یه نظری میداد در مورد شما وهر کدوممون به زور شما رو شبیه خودمون میدیدیم و سر اینکه شبیه کی شدی باهم بحث میکردیم، دایی ناصر میگفت بینیش شبیه منه! بابایی میگفت همه چیش به خودم رفته ...بابا کمتر حرف میزد وبیشتر محو تماشای شما میشد. وقتی دنیا اومدی عمه لیلات کربلا بود ودلش براى دیدن شما پر میکشید وتا از سفر برگشت به دیدنت اومد. ولی عم...
نویسنده :
مامانی فاطمه
12:53
یک روز تا سی روزگی یکی یه دونم
عزیز دل مامانی دنیا که اومدی خیلی قرمز بودی مامان وبابا واسه اینکه تک تک لحظات زندگیتو ثبت کنن یه دوربین خریدن وهر حالت جدیدی که میگرفتی زودی ازت عکس میگرفتن. . . خیلیم کوچولو بودی وبانمک وقتی تو خواب میخندیدی انگار دنیا رو به ما میدادن ...
نویسنده :
مامانی فاطمه
11:33
مرسی که اومدی. . .
روزهای خوبی رو با وجود شما در کنار هم میگذروندیم، روزها سرگرم بازی و تعوض پوشکت وشبها هم همینطور میگذشت هنوز روز وشب برات فرقی نمیکرد روز هفتم از زندگیت بود که زخم نافت خوب شدوخیال ما هم راحت شد حالا سن شما به پونزده روز رسیده ومامان وبابا تصمیم گرفتن شما رو ختنه کنن شب خیلی بدی بود کلی گریه کردی، مامانت هم کلی برات گریه میکرد و میگفت کاش ختنش نمیکردیم. . . ...
نویسنده :
مامانی فاطمه
2:37
قصه های زندگیه یکی یدونمون
وشما بدنیا اومدی عزیزم وشدی همه ى دلخوشی و زندگیه ما، وبا اومدنت شادی و شور به خونمون آوردی اونروز وقتی به دیدن شما و مامانت اومدیم پرستار شما رو آورد وبه من داد وای اصلا فکرشو نمیکردم شما تو بغلم بودی خدارو شکر کردم که سالم وسرحال بودین ( شما ومامان ) شما خیلی قرمز بودی وزنت 3/300 بود وقدت 49سانت بود عزیز دلم گروه خونیت+oبود فرشته کوچولوی من دور سر کوچولوتم 36 بود. با اینکه تو لباس بیمارستان نامرتب دیده میشدی ولی خیلی دوست داشتنی بودی شبی که شما دنیا اومدی بارون شدیدی اومد یه بارون بی سابقه، من وبابایی این بارون رو از قدم مبارک شما میدونستیم. ...
نویسنده :
مامانی فاطمه
14:26
تولدت نوه ى عزیزم محمد
به نام بهترینها امروز جمعه 20خرداد سال 1390 و7 رجب 1432 جمعه ها طبق قرار همیشگی مامان و بابا خونه ى ما دعوت بودن، اون روز من وبابایی باهمدیگه صبح زود رفته بودیم با دوستامون پیاده روی. من وچند تا از دوستام همینطور که پیاده روی میکردیم مشغول صحبت بودیم . با اینکه هوا خیلی لطیف وخنک بودولی من مثل همیشه خیالم راحت نبود وکمی نگران بودم هم بخاطر ناهارم که به موقع بریم خونه و آماده کنم هم بخاطر مامانت که هر لحظه موقع بدنیا اومدن شما بود. ساعت 8 مامانت به گوشیم زنگ زد وبا صدای آهسته گفت مامان فکر کنم وقتشه. منم که هول شده بودم بدون اینکه با دوستام خداحافظی کنم بابایی رو صدا زدم ورفتیم سمت ماشین و اومدیم خونه شماو با مامان وبابا رفتیم بیم...
نویسنده :
مامانی فاطمه
22:38