محمدمحمد، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

بهترین هدیه زندگيمون

سه ماهگی شاهزاده کوچولوی من

امروز 20 شهریور بردیمت دکتر چون مامان اصرار داره ماهیانه شمارو پیش دکتر ببریم تا تحت نظر باشی.  خوشبختانه دکترت بعد معاینه قد وزنت به ما گفت که داری خیلی خوب وزن میگیری. تنها مشکلی که داری پوست صورتته چون به محض اینکه پماد صورتت رو نمزنیم دوباره پوستت قرمز وخشک میشه این روزا وقتی به خونه ى ما میاین سر بغل کردنت دعوامون میشه ، تازگیا به پهلو میخوابی وما هممون قربون صدقت میریم مخصوصاً بابایی که تا بیدار نشی کنارت میشینه ونگات میکنه.  راستی یادم رفت بگم که داره موهات میریزه  دیگه گل پسملم داره کچل میشه.  اینروزا با تلوزيون ارتباط برقرار میکنی انگار که باهاش حرف میزنی گاهی وقتا جیغ میزنی تازگی هم یاد گرفتی رو به شک...
27 مرداد 1393

تولد مامان ودوماهگی یکی یه دونمون

بیست مرداد اومد وشما شدی دوماهه که تولد مامانتم هست ولی همه حواسمون به واکسن دوماهگی شما بود ، صبح بردیمت واکسنتو زدیم بعدازظهر یه کوچولو تب کردی ولی در کل پسر خوبی بودی و خدارو شکر اذیتمون نکردی. آفرین به شما حالا ديگه زیاد حمومو دوست نداری ولی مامانت هر روز حمومت میکرد تا همیشه تمیز باشی و بوی خوب بدی روز به روز قشنگتر و دوست داشتنی تر میشی کاملا با حرکات ما عکس العمل نشون میدی وبرامون میخندی وبا شیرین کاریات جمع مارو شاد شاد میکنی، ولی پوست صورتت هنوز قرمزه مخصوصاً گونه هات.  تو این سن هرکس که شما رو میبینه میگه شبیه دایی ناصرش شده!  امروز 4شهریوره تقریبا 2 ماه ونیمه شدی،  ساعت  1ونیم شب براى اولین بار از س...
24 مرداد 1393

یک تا شش ماهگی یکی یدونمون

یک ماهگیت مبارک عزیزم خلاصه بیستم تیر اومد وشما قند عسلم یک ماهه شدی، این روزا مامان خیلی نگرانت چون تازگیا شیر که میخوری بالا میاری دکترت گفت اشکالی نداره وخیلی طبیعیه ولی مامان هنوز نگران که نکنه ضعیف بشی ومشکلی داشته باشی! هر ماه براى چکاب به دکتر میبریمت  و وقتی دکتر قد وزنت رو میگیره و میگه سالم سالمی خدارو شکر میکنیم . مرسی که اومدی.  ...
24 مرداد 1393

وقتی خونه ما بودی.

...بعد از هفت روز زخم ختنت خوب شد وخیال ما راحت شد.  بیست روز از عمرت میگذشت که به خونه ى خودتون بردیمت وجات تو خونه ى ما خیلی خالی شد ومن وبابایی که حسابی بهت عادت کرده بودیم خیلی تنها شدیم.  ولی هر روز به دیدنت میومدیم وگاهی اوقات هم مامان وشما میومدین پیش ما وهممون دورت جمع میشدیم وهر کسی یه نظری میداد در مورد شما وهر کدوممون به زور شما رو شبیه خودمون میدیدیم و سر اینکه شبیه کی شدی باهم بحث میکردیم، دایی ناصر میگفت بینیش شبیه منه! بابایی میگفت همه چیش به خودم رفته ...بابا کمتر حرف میزد وبیشتر محو تماشای شما میشد. وقتی دنیا اومدی عمه لیلات کربلا بود ودلش براى دیدن شما پر میکشید وتا از سفر برگشت به دیدنت اومد.  ولی عم...
24 مرداد 1393

یک روز تا سی روزگی یکی یه دونم

عزیز دل مامانی دنیا که اومدی خیلی قرمز بودی  مامان وبابا واسه اینکه تک تک لحظات زندگیتو ثبت کنن یه دوربین خریدن وهر حالت جدیدی که میگرفتی زودی ازت عکس میگرفتن. . . خیلیم کوچولو بودی وبانمک  وقتی تو خواب میخندیدی انگار دنیا رو به ما میدادن   ...
24 مرداد 1393

مرسی که اومدی. . .

روزهای خوبی رو با وجود شما در کنار هم میگذروندیم، روزها سرگرم بازی و تعوض پوشکت وشبها هم همینطور میگذشت هنوز روز وشب برات فرقی نمیکرد روز هفتم از زندگیت بود که زخم نافت خوب شدوخیال ما هم راحت شد حالا سن شما به پونزده روز رسیده ومامان وبابا تصمیم گرفتن شما رو ختنه کنن شب خیلی بدی بود کلی گریه کردی، مامانت هم کلی برات گریه میکرد و میگفت کاش ختنش نمیکردیم. . . ...
23 مرداد 1393

قصه های زندگیه یکی یدونمون

وشما بدنیا اومدی عزیزم وشدی همه ى دلخوشی و زندگیه ما، وبا اومدنت شادی و شور به خونمون آوردی اونروز وقتی به دیدن شما و مامانت اومدیم پرستار شما رو آورد وبه من داد  وای اصلا فکرشو نمیکردم شما تو بغلم بودی خدارو شکر کردم که سالم وسرحال بودین ( شما ومامان ) شما خیلی قرمز بودی وزنت 3/300 بود وقدت 49سانت بود عزیز دلم گروه خونیت+oبود فرشته کوچولوی من دور سر کوچولوتم 36 بود.  با اینکه تو لباس بیمارستان نامرتب دیده میشدی ولی خیلی دوست داشتنی بودی شبی که شما دنیا اومدی بارون شدیدی اومد یه بارون بی سابقه، من وبابایی این بارون رو از قدم مبارک شما میدونستیم.  ...
22 مرداد 1393